من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هرچه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من،کودکی سبک سر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
اوکه می گفت :دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد
ز آنچه دادم به او،مرا غم نیست
حسرتو اضطرابو ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
به خدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم،کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده داد می خواهم
دل خونین،مرا چه کار آید
دلی ازاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود،باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را؟
وای بر من،که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را.